قسمت 26


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 1825
بازدید کل : 65254
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 8
:: بازدید ماه : 1825
:: بازدید سال : 6335
:: بازدید کلی : 65254

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت 26
چهار شنبه 28 خرداد 1393 ساعت 12:24 | بازدید : 3322 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

به محض خارج شدن از اتاق چشمش رو مرد میانسالی که روی مبل ها کنار شمیم نشسته بود و مشغول صحبت با او بود خشک

شد.........چقدر قیافه این مرد آشنا بود........

نیما با دیدن نفس که روی چهره مرد متمرکز شده او را صدا زد و دعوت به نشستن کرد....از تمام پسران فقط نیما آنجا بود........نفس کنار نیما

که روی مبل دو نفره ای نشسته بود نشست و به اون مرد سلام کرد......مرد ناشناس با خوش رویی جواب او را داد.......نفس از رفتار آرامش

دهنده و با متانت مرد میانسال خوشش آمد و همین باعث شد تا راحت تر برخورد کند.......آرام با سینی که درون آن 5 فنجان قهوه بود از آشپز

خانه خارج شد و مشغول پذیرایی شد و بعد به آشپزخانه رفت......نیما هم با یک ببخشید از جایش بلند شد و به اتاق خودشان رفت.......شمیم

هم به بهانه اینکه باید با کسی تماس بگیرد آنها را تنها گذاشت.......

مرد میانسال با آرامش قهوه اش را می خورد .......وقتی دید نفس بدون حرکت با کنجکاوی به او نگاه میکند رو به او گفت:دخترم میدونم

سوالای زیادی ذهنتو مشغول کرده......قول میدم تموم سوالاتت رو جواب بدم و بعد هم کار خودمو شروع کنم.......میدونم دوستات راجع به

من چیزی بهت نگفتن ...سعی کن چند دقیقه برای آرامش ذهنت هم که شده این سوالا رو از ذهنت دور کنی و با آرامش قهوه ات رو بخوری

بعد با هم صحبت میکنیم.......

نفس مطیعانه به حرف مرد میانسال گوش میداد و شروع به خوردن قهوه اش کرد.......

بعد از اینکه نفس فنجان را روی میز گذاشت مرد شروع به صحبت کرد:خب دخترم .....فکر کنم با حرفایی که الان میزنم جواب سوالاتت رو

بدم.......من محسن میرزایی هستم.....دکترای روانشناسی بالینی دارم و الان برای کمک به تو اینجا هستم.....دوستانت شرایط روحیتو برای

من توضیح دادن و از من کمک خواستن تا دوستشونو که خیلی دوستش دارن کمک کنم تا به شرایط روحی گذشته برگرده......یه دختر شاد و

شیطون......

نفس:من به کمک کسی احتیاج ندارم..........

از جا برخاست تا به اتاقش برگردد که مرد با آرامش دوباره شروع به صحبت کرد:بشین دخترم........داریم با هم صحبت میکنیم.......

آرامشی که در کلامش بود باعث میشد تا نفس در برابر حرفهایش مطیع باشد.....

مرد ادامه داد:هر کسی به کمک احتیاج داره.......مثلا من باید با این پسر جوون که اینجا بود یه صحبتی داشته باشم......غمی تو چشماشه

که میتونه اونو از لحاظ روحی دچار مشکل کنه.......

نفس متعجب از صحبتای مردی که حالا متوجه شده بود دکتر روانشناسه به او خیره شده بود و منتظر ادامه حرفهای مرد بود......

دکتر:حالا من میخوام به صحبتای تو گوش بدم....دوستات خیلی جزئی در مورد اتفاقات برام توضیح دادن اما من میخوام کامل برام تعریف کنی

که چه اتفاقی باعث شده حالات روحیت تغییر کنه و مجبور به مصرف آرام بخش بشی......

نفس هنوز اعتماد کامل رو نسبت به این مرد بدست نیاورده بود که با گفتن:ب من اعتماد کن دخترم.........منو سنگ صبر خودت

بدون.......خیالش راحت شد و شروع کرد

نفس:حدود دوسال پیش بود.......یه پسری خیلی بهم گیر داده بود تا باهاش دوست بشم......من هیچ وقت با کسی دوست نمیشدم و از این

جور روابط خوشم نمیومد......ولی اونقدر این پسر پیله بود که به شرط دوستی سالم باهاش دوست شدم.......پسر مهربونی بود......خیلی

مهربون.........خوش اخلاق و بادرک بود.......ای کاش همون روزا می فهمیدم به این دلیل میتونه درکم کنه چون که من تنها دوستش

نبودم........اون پسر به این دلیل درکم میکرد چون تو این زمینه گرگ بود......از قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نیست......راست گفتن.......اون

گرگ به طمع....

به اینجا که رسید بغضش شکست......ولی ادامه داد:اون اوایل آشناییمون خیلی خوب و مهربون بود و تموم رفتارای منو که پر از شیطنت بود و

اونو تو دردسر مینداخت تحمل میکرد و گاهی وقتا باهام همکاری میکرد......حتی یه بار نزدیک بود به خاطر اذیت استاد که باهم انجامش دادیم

مجبور بشه درسو حذف کنه......همه جوره باهام راه میومد......هیچوقت بهم سخت نگرفت....میدونین کی بهش علاقه مند شدم.......موقعی

که واسم غیرتی شد......یه پسره تو پارک بهم متلک گفت . اونم زیر باد کتک گرفتش ......اینقدر زدش تا کار به کلانتری کشیده شد و مجبور

شد هم دیه دندون شکسته پسرو بده و هم دو شب بره بازداشتگاه........اون با مهربونی و غیرت الکیش منو عاشق کرد و بعد هم به بدترین

نحو ممکن کاری کرد که ازش متنفر بشم.....اون ازم خواست......خواست........

و این بار هق هقش بلند تر شد........

این بار دکتر شروع به صحبت کرد:آروم باش دخترم.......نمی خواد ادامه بدی.......

و بعد شمیمو صدا کرد و ازش خواست یه لیوان آب برای نفس بیاره......

 

 

 

 

ادامه دارد............................نظر یادتون نره دوستای گلم.........




:: برچسب‌ها: دانلود , دانلود رمان , رمان عاشقانه , رمان ایرانی , رمان جدید , رمان , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان موبایل , رمان برای جاوا , رمان برای اندروید ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: